دخمله نازم محیادخمله نازم محیا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دنیای کودکی شاه دخترو

ماه محرم سال 93

1394/5/10 14:12
608 بازدید
اشتراک گذاری

آمد محرم نبض عالم ایستاد

ازحرکتش حتی زمین هم ایستاد

سلام دختره ماهم قلب

فرشته کوچولو مامان پارسال ماه محرم تو دلم بودی و اربعین باهم کربلا بودیم.

امسال اولین سالیه که در محرم و عزای امام حسین حضور داری.....

واسه ماه محرم رفتیم خونه مامان اینا و بابامهدیم چون مرخصی نداشت نتونست باهامون بیادوفقط زحمت رسوندن مارو به شیرازوخونه مامان اینا کشید،دایی امین هم دهه اول محرم رفته بود مشهدو سوغاتی واست لباس محرمی و سقا آورده بود که خیلی خوشکل بودو دقیقا اندازت بود گلم.

شبا هم هرچند سرد بود ولی دلم نمیومد اولین سال بودنت تو ماه محرم هیچ جا نریم،کاملا لباس گرم میپوشوندیمتو با بابایی و مامان میرفتیم عزادرای و دسته های سینه زنو زنجیر زنیو تماشا میکردیم جمعه(6)آبان روز حضرت علی اصغرو شیرخوارگان حسینی،ساعت 9 صبح لباس محرمی پوشوندمتو با مامان رفتیم مصلا واسه مراسم عزاداری،اونجا خیلی شلوغ بود یه عالمه بچه تقریبا هم سن شما بالباس محرمی اومده بودن،وااااااااای مامانی اینقدلباس محرمی بهت میومد که نگو،ماه شده بودی انگاری فرشته هافرشتهان شاالله که امام حسین حافظت باشه.بعداز اتمام مراسم کلی ازت عکس گرفتم و ذوقت کردم.روز عاشورا هم با مامان و عمه شهره وعمه ساره رفتیم ببرون واسه عزاداری،شماهم باوجودی که 3ماه و تقریبا 10 روزت بود عاشقانه و مضلومانه به عزاداری نگاه میکردی و کاملا به نوحه ها گوش میدادی،شایدم وقتی تو دلم بودی و کربلا بودیم این نوحه ها رو که شنیده بودی واست آشنا بود،نمیدونم شاااااااید.....

 

عکسای روز عاشورا

 

 

 

 

اینم عکس دو نفرمون

 

 

اینجام تو بغل عمه شهره ای

 

 

محیا و امیر علی(هر2تاتون تو یه روز و یه بیمارستان متولد شدین)

 

 

این عکسام مربوط میشن به روز شیرخوارگان حسینی

 

اینجا لباس پوشونده بودمت که بریم مصلا واسه مراسم

 

 

 

محیا خانوم و مامان(مامان من)

 

من و دختر نازم

 

محیا و دوستش( اینجا واسه اولین بار گزاشتمت رو شکم عزیزم)

 

 

 

 

اینجام تو گهواره حضرت علی اصغری خوشکلم

 

 

محیا و بابا (بابای من)آرام

 

این عکسام مربوط میشن به نذری خونه مامانم اینا

 

اینجام گریه میکردی که عمه ذهره بغلت کردنو بردنت بیرون تا آروم شی

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (0)