دخمله نازم محیادخمله نازم محیا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دنیای کودکی شاه دخترو

خاطرات شیرین بارداری و سونوگرافی

1394/5/5 18:34
1,617 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام دختر نازم .سلام میوه دلم،خیلی دوست دارم دعا میکنم سالم و سلامت مثل اکثرنی نی ها به دنیا بیای.

عسل مامان 2 ماه و نیم بود که از وجود نازنینت تو دلم میگذشت که با مامان و بابامهدی رفتیم کربلا.باوجودی که همگی اسرار داشتن که باهاشون نرم و سعی داشتن از رفتن به این مسافرت منصرفم کنن،ولی من قبول نمیکردم و دوس داشتم باهاشون برم اونم الان که فرشته کوچولوم باهام بود.بالاخره هرجور بود همه رو متقاعد کردم که تواین سفر همراهشون باشم،روزی که لب مرز بودیم خیلی خسته و اذییت شدم ولی اصلا به رو خودم نمیزاشتم،بالاخره بعداز چندین ساعت معطلی از مرز رد شدیم و وارد خاک عراق شدیم،اذان ظهر بود که همگی رفتیم واسه وضو گرفتن و نماز خوندن که یهو من احساس خیسی کردم،فورا قضیه رو به مامان گفتم،مامانم خیلی ناراحت و نگران شد وفقط دعا میکرد که اتفاق ناگواری نیوفتاده باشه،بابامهدیم که متوجه جریان شد خیلی ناراحت شدو گفت میدونستم که اذییت میشی چقدر بهت گفتم نیا،منم که کاری ازم برنمیومد جز گریه کردنگریهعمه دوست بابا که همراهمون بود گفت نگران نباشین اینجا که الان هیچ کاری نمیشه کرد تا برسیم بصره و بریم دکتر،منم که چاره ای جز تحمل نداشتم،بالاخره رسیدیم بصره و بعداز کلی پرس وجو یه مطب پیدا کردیم مطب خانوم دکتر ابتسام،اونجام به محضی که دیدن زوار هستم و شرایطم خوب نیس بدون هیچ نوبت و معطلی فرستادنم تو اتاق،خوشبختاته عمه سلیمه کاملا به زبان عربی مسلط بود،جریانو واسه دکتر توضیح داد دکترم ازم خواست که دراز بکشم رو تخت تا سونو انجام بده،تو این فاصله که خانوم دکتر داشت دستگاشو آماده میکرد وقتی دید من خیلی ناراحتم و دارم گریه میکنم با زبان شیرین عربی بهم گفت همه میان اینجا تا امام حسین و ابوالفضل العباس حاجاتشونو بده،حالا آقامون دل تو رو بشکنه و ازت بگیره؟خلاصه تا سونو رو انجام دادبعداز چندلحظه بالبخند خوشکلی گفت موجود موجود،منم تا متوجه شدم که عشقم هنوز تو وجودمه از خوشحالی شروع کردم بلند بلند گریه کردن،بیچاره مامان وبابامهدی که پشت در اتاق منتظر بودن قبض روح شده بودن تامن اومدم بیرون و بهشون گفتم کوچولومون هنوز تو وجودمه،بعداز این اتفاق تلخ همگی بهم گفتن تانجف بیشتر نمیتونی باهامون بیای،آخه خانوم دکتر گفت دیگه نباید پیاده روی کنیمشغول تلفنشب بود که رسیدیم نجف،هوا وحشتناک سرد بود،آخه دقیقا شب یلدا و اول زمستون بود،من که اصلا نتونستم برم داخل حرم وزیارت کنم از همون جا سلام دادم،صبح روز بعد فورا یه ماشین گرفتن و منو بابامهدیو فرستادن کربلا خونه عمو ابوضیاء،بعداز چند ساعت رسیدیم کربلا اونجام عمو منتطرمون بودو مارو برد خونشون،خانوم ابوضیاء و عروساش استقبال گرمی ازما کردنوبعداز پذیرایی خانوم عمو ازم خواست که یه دوش بگیرم تا حالم بهترشه،وقتی ازحمام اومدم بیرون دیدم تموم لباسامونو شستن و شامو آماده کردن،منم که نمیتونستم عربی صحبت کنم هرجور بود با اشاره ازشون تشکر کردم،بعداز خوردن شام،اونم چه شامی،یه ماهی خیلی بزرگ پخته شده اونم تو تنوره نونواییشون،با تزئینات خوشکل و مخلفاتش که هنوز مزه و طعمش زیر دندونامه،استراحت کردیمو همونجا موندیم تا مامان و بقیه هم به ما ملحق شن،بعداز 2روز مامان اینام رسیدن کربلا وهمگی اماده رفتن به زیارت شدیم،من به خاطره ازدحام و شلوغی متاسفانه نتونستم برم داخل حرم و فقط تو بین الحرمین نشستم و زیارت نامه ها رو خوندم،وروز اربعین آماده بازگشت به ایران شدیم،هزار بار خدارو شکر میکنم که اتفاق خاصی نیوفتاد چون هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم.....

 

اینجا شما 5 ماه و نیم بود که تو دلم خونه کرده بودیمحبت

 

     ادامه مطلب........  

سلام عروسک نازم،بوس

ازماه اول بارداری تا ماه 4 همه چی داشت خوب پیش میرفت که هفته دوم پنج ماهگی دکتر بهم استراحت مطلق داد این استراحت مامانی باعث شد که به همه خیلی زحمت بدیم،واسه همین من موندم خونه مامانم اینا و بابامهدی تنها برگشت خونه خودمون،این دوری و فاصله خیلی آزارام میداد،از یه طرف فکره تو فسقلی بودم که خدای نکرده اتفاقی واست نیوفته،از یه طرفم حسابی دلتنگه بابامهدی بودم که ماهی یک بار همدیگرو میدیم  و واسه هردومون سخت بود،ولی چاره چی بود؟باید تحمل میکردیم تا این چند ماه هم بگذره و کوچولومون صحیح و سالم بیاد تو بغلمون.بغل

ماه پنجم بارداری ،یه روز عصر با مامان رفتیم خونه عمه ذهره، دراز کشیده بودم که احساس کردم چیزی تو شکمم تکون خورد،بعداز چند دقیقه دوباره همین حسو کردم،حسمو به مامان و عمه گفتم که همگی بهم تبریک گفتن که بله نی نی داره تکون میخوره هوراااااااااااااتشویق وای مامانی نمیدونی چه حسی داشتم وقتی تکون میخوردی قل قلکم میشدخنده همون شب وقتی برگشتیم خونه تکون خوردنتو تلفنی تلفن به بابا مهدی گفتم خیلی خوشحال شدو مدام میگفت کاش پیشتون بودم. ماه ها میگذشتن و تو هر روز بزرگتر میشدی و من ثانیه به ثانیه بیشتر دوست داشتم،هرماه واسه چکاب و مراقبت دوران بارداری میرفتم مرکز بهداشت و با شنیدن صدای قلبت آرامش میگرفتمآرام،اما اوایل 9 ماهگی که رفتم بهداشت واسه مراقبت،وقتی مسئول بهداشت صدای قلبت و گوش داد گفت که قلب جنین نامنظم میزنه و باید حتما یه نوار قلب از جنین بگیری،خیلی ناراحت شدم و سریع با مامان رفتیم بیمارستان ولیعصر،اونجام بهم گفتن باید قبل از نوار قلب یه چیز شیرین بخوری ،باوجودی که اصلا اشتها نداشتم ولی یه کیک و رانی خوردم و رفتم واسه انجام نوار قلب،وقتی دراز کشیده بودم روتخت خیلی خسته شدموخسته احساس کمر درد شدیدی داشتم،همون لحظه بابا مهدی بهم تلفن کرد تا حالم و بپرسه،منم گفتم دارم نوارقلب از جنین میگیرم و خیلی خستم،باباهم گفت تحمل کن ان شاالله که همه چی به خیر و خوشی تموم میشه،بعدم گوشی رو گرفتم تا بابا هم که سر سفره افطار بود صدای قلب نازتو بشنوه،بعداز تموم شدن نوار قلب دکتر جوابو  که دید گفت مشکله خاصی نیست  ولی یه مقدار مایع جنینی زیاد شده،وبادکترت مشورت کنی بهتره،منم تو اولین فرصت با مامان رفتیم شیراز پیش دکتره خودم،که متاسفانه خانوم دکتر هنرپیشه رفته بودن مسافرت و خانوم دکتر ادیب جاشون بودن،دکتر ادیبم بعداز برسی پروندم و نوار قلبام گفت واسه اینکه مشکلی ایجاد نشه تاریخ زایمانتو یک هفته زودتر انجام میدیم،آخه قرار بود شما 7 مردادماه و همزمان باعید فطر و  سومین سالگرد ازدواجمون به دنیا بیای،ولی به خاطره شرایط خاص تاریخ زایمان 31 تیر تعیین شد. این یک هفته که شمارش معکوس شروع شده بود،خیلی کم صبرو طاقت شده بودم،شبها نفسم میگرفت  و احساس خفگی میکردم،با این وجود دل تو دلم نبود که زود بغلت کنمبغل و نوازشت کنم،بابا مهدیم دنبال کارای مرخصیش بود تا زود بیاد پیشمون، 29 تیر که بابایی هم اومد رفتیم شیراز بیمارستان مادرو کودک،تا یک سری آزمایشات و کارای ادراری بیمارستانو انجام بدیم،قرار شد خانوم دکتر شکوفه رفیعی عمل سزاریینمو انجام بدن، چون دکتر بیهوشی زود کارش تموم شدو رفته بود مجبور شدیم 30 هم بریم بیمارستان واسه تصمیماته بیهوشی یا بی حس شدنم،خوشبختانه خانوم پسرعمم هم واسه زایمان فرزند دومش،با من تو بیمارستان بود که قرار شد روز 31 هر2مون راس ساعت 6:30صبح تو بیمارستان حاضر باشیم،که این تنها نبودنمون خودش یه دلگرمیه بزرگی واسه منو بابامهدی بودلبخند

 

 

 

 

پسندها (5)

نظرات (0)